حرف هایی از جنس دلتنگی
چند روزی دل یکی از رفقای تسنیمی بدجور هوای حال و هوای
دیار عشاق و کرده...
به یاد سرزمینی که، بدجوری دل بچه های تسنیمی رو برد!
شاید اگه به اون اردو نرفته بودیم،
هیچ وقت به فکر تاسیس کانون تسنیم نمی افتادیم!
و اما حرف های دل رفیق دلتنگ ما:
شلمچه بودیم و به گذر زمان می اندیشیدم غروب بود…
آسمان آینه ای خونین را به رخ دلهای بی تجربه ای میکشید که حتی بابوی باروت هم غریبه بودند...
و من چه میدانم که بغض و وصیت یعنی چه!
امید و ترس یعنی چه!
گمشدن احساس یعنی چه! رفتن و گذشتن از یک دوست یعنی چه!
شب شد و مهتاب نظاره گرمان بود و ما ناپختگان بهت زده گوش سپردیم
به دلدادگیه مردی از گذشته
عجیب بود این همه عبور عجیب بود
دلم در آشوبی به سر میبرد که همسفرم بی تابی اش نفسش را
گرفت...
و باز هم ما بودیم و عهدهای همیشگی و مانده گی...
شلمچه، به حق شب هات، به حق مهتابت، به حق لاله های پرپرت،
کمک کن خدایی نکرده
یادم تو را فراموش نشود...
- ۹۳/۰۳/۱۶